یه روز خوب
امروز به خونه خاله مینا رفتیم حسابی بهت خوش گذشت از دو روز قبل بهت گفته بودم که می خوایم بریم خونه هلیا باهاش بازی کنی تو هم هر دفعه دست منو می گرفتی بلندم می کردی می گفتی بریم بهت می گفتم حالا نه الان باید بخوابی صبح بشه کارمونو بکنیم بعد خدا رو شکر دیگه به حرفهام با دقت گوش می دی اکثر مواقع قبول می کنی اول عکس فرنیا عشقمو می ذارم ببینی چقدر بزرگ و خوردنی شده تا رسیدیم هلیا گفت آرنیکا بیا بریم بازی تو هم با دل و جون قبول کردی رفتید توی اتاق هلیا همش هلیا رو صدا می گردی هییا هییا بشین اینجا هم که مشغول بازی با هلیا هستی خدا رو شکر دیگه خیلی بهتر از قبل با هم بازی می کنید من که اول هیچ امیدی نداشتم آخه اوایل هر چی هلیا بر م...
نویسنده :
مامان
1:08